دختر تنها
افزوده شده به کوشش: سولماز احمدیفر
شهر یا استان یا منطقه: شیراز
منبع یا راوی: گردآورنده: محسن میهن دوست
کتاب مرجع: فرهنگ افسانه های مردم ایران
صفحه: ۲۴۳ - ۲۴۸
موجود افسانهای: -
نام قهرمان: مرضیه
جنسیت قهرمان/قهرمانان: انسان
نام ضد قهرمان: پیرزن مکاره و نورالدین
افسانه دختر تنها که با نثر زیبای محسن میهن دوست بازنویسی شده، در طبقه بندی قصه های ایرانی، در گروه افسانه های اخلاقی، است. این افسانه در کتاب اوسنه های عاشقی آمده و پیام آن این است که فریب کاری و خیانت عاقبت خوشی ندارد و انسان بی گناه سرانجام بی گناهی اش ثابت می شود. درون مایه افسانه هم، پیروزی نیکی بر بدی است.
پیشترها به زمانی بس دورتر از ما، در شهر شیراز پیرزنی زندگی می کرد که دختری زیبا داشت، و دختر هنگامی که مادرش مرد، تک و تنها شد.دختر زیاد گریه می کرد، و همسایه ها، او را دلداری می دادند. دختر می گفت: «مرگ مادر به یک کنار، تنهایی ام کشنده است!»گذشت و چند ماهی از مرگ پیرزن سپری شد، و دختر که نامش «مرضیه» بود، روزی کوزه آبی برداشت و راهی چشمه شد. در آن جا دختران مشغول گفت و گو بودند، و هیچ کس چون او، غم تنهایی را تجربه نکرده بود.دختر که کوزه را پر از آب کرد، به دوش گرفت و راه به سوی خانه کوچک شان برد. در راه جوان هیکل داری از دیدن دختر که بر و رویی قشنگ داشت، طاقت از دست داد، و عاشق شد. رد او را گرفت و به دنبالش افتاد و به در خانه دختر که رسید، خواست خود را به داخل خانه کند، که دختر زودی در را بست، و جوان هم از آنجا دور شد. اما تیر عشق مرضیه در قلبش نشسته بود، و پی چاره می گشت، تا هر طور شده به دل دختر راه پیدا کند.دختر در خانه چون گذشته تنها بود، و نورالدین عاشق که طاقت از دست داده بود و عقلش درست کار نمی کرد، در پی آن بود که به درون خانه مرضیه راه پیدا کند. تا آن که روزی به نزد پیرزن مکاری رفت و قصه عشق خود را برای او باز گفت! پیرزن گفت: «به خواستگاری دختر برو، و خود را از این تب و تاب خلاص کن.» جوان گفت: «مرا در بساط هیچ نیست، و آن حداقلی که هست، کفاف ماهی بیش نمی کند. وصل دختر را باید به طریق دیگر دنبال کنم!» پیرزن گفت: «راه دیگر چیست؟» نورالدین گفت: «پای مرا به خانه دختر بازکن.» و چند قران در کف دست پیرزن نهاد.پیرزن قول داد راهی پیدا کند، و پله پله به مرضیه نزدیک شود، پس گفت: «دندان به روی جگر بگذار و چند ماهی صبر کن تا ببینم چه خواهد شد!»فردای آن روز، پیرزن مکار چادر به سر کرد، عصای کهنه به دست گرفت، و به در خانه دختر رفت. در زد و مرضیه در را باز کرد و چون چشمش به پیرزن فرتوتی افتاد، گُری دلش فرو ریخت، و به یاد مادرش اشکش به چشم آمد. پیرزن گفت: «ای دختر قشنگ، مریض و بیمارم، و کسی نیست که از من نگه داری کند، و جایی هم نیست که بروم. چند روزی مرا میهمان کن!» مرضیه که وامانده بود چه کند، دلش به حال او سوخت و گفت: «قدمت به روی چشم، وارد شو!»پیرزن مکار که نعلین به پا کرده بود، و عصا در دست داشت، و چادرش را محکم گرفته بود، به داخل خانه رفت و از آنجا به سر حوض رفت و وضو گرفت، و گفت باید نماز به جا آورد. دختر سجاده پهن کرد و مهر گذاشت و پیرزن به نماز ایستاد. نمازش که تمام شد، دختر چای آورد، ولی زن مکار گفت روزه دارد و باید کمی دراز بکشد.هنگام افطار مرضیه که غذا پخته بود، سر سفره آورد ولی پیرزن گفت: «خوراک من گوشت و برنج نیست، و تنها قرصی نان و ذره ای نمک با خاکستر، غذای افطار من است.» و مرضیه هم باور کرد، ولی گفت: «این برای پیرزنی که روزه می گیرد و خدای را عبادت می کند، کافی نیست.» پیرزن مکار گفت: «به همین عادت کرده ام و همین طوری هم گذران می کنم.» و به رختخواب رفت.هنگام خواب دختر پرسید: «ای مادر گفتی در این شهر بی کسی، و جایی تو را نیست. پس چون من تنهایی، و چه شد که به در این خانه آمدی؟» گفت: «غریبم، و کسی را نمی شناسم. گذری به اینجا رسیدم و در زدم، و شکر خدا که اکنون میهمان دسته گلی همچو تویی هستم!» و مرضیه آرام گرفت، اما چندی نگذشت، که پیرزن از او پرسید: «کس و کارت به کجاست، و با این تنهایی چه می کنی؟» دختر گفت: «من غریب و رهگذر نیستم، و مادر پیری داشتم که درگذشت، و از آن جا که خواهر و برادر، و پدر مرا نیست، در همین خانه به تنهایی زندگی می کنم، تا که مرا دست گیرد!» و افزود: «از آمدن تو به این خانه خوشحال هستم، و قدمت بر من مبارک، که از تنهایی به درم آوردی!»پیرزن مکار، چند روزی را در خانه مرضیه به عبادت گذراند، و به بیرون از خانه نرفت، تا آن که روزی گفت مرا هوای بازار شهر به سر زده، و از خانه بیرون رفت.پیرزن به نزد نورالدین شتافت و قضایا را برای او تعریف کرد. بعد هم به خانه دختر بازگشت و زانوی غم به بغل گرفت. مرضیه پرسید: «ای مادر تو را چه شده، که من از آن بی خبر باشم؟!» گفت: «گفتن ندارد.» گفت: «بگو» گفت: «از پیش تو که رفتم، در بازار دختر بخت برگشته ام را دیدم که شویش او را طلاق داده، و حال سرگردان در این شهر شده، و بی جا میان کوی و برزن مانده!»مرضیه حرف پیرزن مکار را به دل باور کرد و با خود گفت: «زن با خدایی چون او دروغ بر زبان نمی آورد، و جا دارد که بگویم برود و دخترش را به خانه من بیاورد!»فردا روز که خورشید برآمد، مرضیه به پیرزن مکار گفت: «ای مادر، میهمان حبیب خداست، برو و دختر خود را به اینجا بیاور!» مکاره دست به دعا بلند کرد، و خدا را شکر گزارد، و پس آن گاه از خانه بیرون رفت، و با عجله به نزد نورالدین شد و گفت: «همه چیز رو به راه است و تو باید به جای دختر من، شب را در خانه مرضیه بمانی!»پیرزن مکار، نورالدین را به شکل زنان شوی کرده درآورد، و بی درنگ با او به سوی خانه مرضیه به راه افتاد. مرضیه تا چشمش به دختری با آن بلند قامتی افتاد، با شگفتی گفت: «این دیگر چه درازایی است که زن دارد؟» و لب گزید!شب تاریکی خود را به همه جا فرو انداخته بود، که به یک باره پیرزن مکار گفت: «ای مرضیه، سر کوچه کاری کوچک دارم، می روم و تندی باز می گردم.» و از خانه به در شد.ساعتی چند گذشت و پیرزن بازنگشت، و مرضیه که دلی پاک چون چشمه داشت، با خود گفت: «به مسجد رفته تا عبادت شبانه اش را در درگاه خداوند آن جا به انجام رساند.» و به دختر روی گرفته او، یعنی نورالدین، هیچ نگفت.شب به نیمه رسید و از پیرزن خبری نشد، و مرضیه به «نورالدین» گفت: «چادرت را از سر بردار، و این طور روی مگیر، که در این خانه به جز من و تو، کسی نیست!» نورالدین که منتظر فرصت بود، چادر از سر برداشت و مرضیه تا آمد بگوید این نره غول کیست، جسم سنگینی را روی خود حس کرد.نورالدین به زور از مرضیه کام گرفت، و دختر که بی حال افتاده بود، به خوابی گران فرو رفت، و نورالدین که خسته شده بود، خوابی ناخواسته او را فرا گرفت.مرضیه، سپیده صبح هنوز سر نزده، بیدار شد و نورالدین را در کنار خود دید، تندی از جا برخاست و به سراغ خنجری رفت که در گوشه ای پنهان کرده بود، آن را برداشت و آمد و در قلب نورالدین فرو برد. نورالدین در غرقاب خون خود چندی دست و پا زد و بعد مُرد. مرضیه جسد را در کیسه ای کرد، و کشان کشان به در خانه آورد، و از آن جا برد و در گوشه مسجدی که در کنار خانه اش بود، انداخت. سپس بازگشت و دل نگران و پریشان به کنج اتاق خزید.سپیده صبح مردمی که راهی مسجد شده بودند، متوجه جسد شدند، و خلاصه در شهر پیچید، جوانی را کشته و در مسجد انداخته اند.از این سو، بزرگ محل، که سرپرستی مسجد را بر عهده داشت، و رمل می دانست گفت، جسد را به گورستان برید و به خاک بسپارید تا به وسیله رمل، کشنده را پیدا کنم، و به داروغه و قاضی شهر اطلاع دادند چه پیش آمده است. چندی نگذشت که شاه شهر هم از آن باخبر شد.گذشت و گذشت و از رمل که قاتل، کیست پاسخی بیرون نیامد، و سر نه ماه و نه روز مرضیه زایید، و از آن جا که خود را در خانه پنهان کرده بود، و از ریختن آبرویش هراس داشت، نوزاد را بغل کرد و به مسجد برد، و در گوشه مسجد نهاد و تندی به خانه بازگشت.خورشید سر بر نزده، مردمی که راهی مسجد شده بودند، نوزادی را دیدند که گریه می کرد و تنها بود. او را برداشتند و به خانه سرپرست مسجد بردند، و او گفت: «در رمل دیده بودم که سر نه ماه و نه روز نوزادی را به مسجد خواهند آورد، که راز قتل آشکار خواهد شد.» و افزود: «اکنون، او را بر می داریم و پیش شاه شیراز می بریم، تا چه فرمان براند!»قاضی و داروغه و سرپرست مسجد، به نزد شاه رفتند و گفتند: «پس از نه ماه و نه روز، که از دیدن جسد در مسجد گذشته، اکنون نوزادی به مسجد آورده شده، که بی مادر و بی کس است.» شاه گفت: «شمایان که نان مردم این شهر را می خورید، بروید هم قاتل، و هم مادر بچه را پیدا کنید!»قاضی و داروغه و چند تن دیگر نشستند و گفتند چه کنند تا خواسته شاه برآورده شود. دست آخر، به این نتیجه رسیدند که نوزاد را در چهارراه شهر بگذارند، و کمین کنند ببینند که به او نزدیک خواهد شد و پستان به دهانش خواهد گذارد.چنین کردند. زنان بسیار آمدند و رفتند و به نوزاد کسی توجه نکرد. تا آنکه دختری چون ماه شب چهارده، به سوی نوزاد رفت و او را به بغل گرفت و بوسید و پستان به دهانش گذاشت.مرضیه را گرفتند و به پیش شاه بردند، و او را به اقرار واداشتند. مرضیه هر آن چه برایش پیش آمده بود به تعریف نشست، و شاه دستور داد پیرزن مکار را به هر قیمتی که شده پیدا کنند. پس همه پیرزنان را در میدان شهر گرد آوردند و یک به یک به مرضیه نشان دادند. نوبت به پیرزن مکار که رسید رنگش زرد شد، و دست و پایش شروع به لرزیدن کرد. مرضیه او را شناخت و نشان داد.به دستور شاه، فضله سگ و هیزم خشک فراهم آوردند، و پیرزن را به میان آن فرستادند. پشته هیزم را آتش زدند، و مکاره طماع در آتش شعله ور خاکستر شد.شاه که از زیبایی مرضیه دچار شگفتی شده بود، و او را پاکیزه و تنها دید، دل به عشقش سپرد، و از او خواستگاری کرد.مرضیه به خانه بخت رفت و دمی از پرورش درست فرزندش که پسر بود، غافل نماند.